جدول جو
جدول جو

معنی هوا کردن - جستجوی لغت در جدول جو

هوا کردن(گَ تَ)
به هوا بالا بردن چیزی را چون بالن و بادبادک
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وا کردن
تصویر وا کردن
باز کردن، گشودن، حل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هو کردن
تصویر هو کردن
سر و صدا راه انداختن، کسی را با جار و جنجال بدنام و بی آبرو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هوس کردن
تصویر هوس کردن
به چیزی میل پیدا کردن، آرزومند چیزی شدن
فرهنگ فارسی عمید
(فَرْ تَ)
تباه کردن. نابود ساختن. (ناظم الاطباء). ضایع کردن. از بین بردن. هبا داشتن:
سیرت این چرخ کنون یافتم
بایدمان کرد بدین ره هباش.
ناصرخسرو.
اسب بچار صولجان گوی زمین کند هبا
طاق فلک بیا گند هم به هبای معرکه.
خاقانی.
ترک آورد زر و زن و فرزند و خانمان
و اسباب ملک و مال سراسر هبا کند.
مظهر دهلوی (از ارمغان آصفی).
، ریزریز کردن، ساییدن، بخار کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ/ مِ کَ دَ)
هوس داشتن. در هوس افتادن. خواستن. خواهانی و آرزو کردن:
چنان به پای تو در مردن آرزومندم
که زندگانی خویشم چنان هوس نکند.
سعدی.
هوس کرده بودم که کرمان خورم
به آخر بخوردند کرمان سرم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فَ زَ تَ)
هجو کردن. (ناظم الاطباء). مسخره کردن. مذمت کردن. دشنام دادن. مضحکه قرار دادن. ذم کردن. هجا گفتن. بدگفتن و فحش دادن و استهزاء کردن در شعر ’: خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند. ’ (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 30).
هجا کرده ست پنهان شاعران را
قریعآن کور ملعون چشم گشته.
عسجدی (دیوان چ طاهری شهاب ص 35).
ترا هجا نکند انوری معاذاﷲ
نه او که از شعرا کس ترا هجا نکند
نه از بزرگی تو زانکه در معایب تو
چه جای هجو که اندیشه هم کرانکند.
انوری.
، تهجیه. (تاج المصادر بیهقی). جدا کردن هجاهای یک لفظ. باز کردن هجای الفاظ. تقطیع کردن لفظ را به حروف. و رجوع به هجا و هجاء و هجو شود
لغت نامه دهخدا
(سَدد / سَ گُ دَ)
شاهد گرفتن. به شهادت خواستن:
بدو گفت کین دختر خوب چهر
به من ده به من بر گوا کن سپهر.
فردوسی.
گوا کرد بر خود خدا و رسول
که دیگر نگردم به گرد فضول.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تُ گَ تَ)
برآوردن خواهش کسی. اسعاف. اجابت کردن. انجاز. نجز. مقضی کردن. استجابت کردن. رجوع به روا داشتن و روا شود:
سه حاجت روا کن مرا هم کنون
بدان تا نیایم زدینت برون.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دنیا بمهر حاجت من می روا کند
از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم.
ناصرخسرو.
پانصد حاجت وی را روا کنم. (قصص الانبیاء ص 69). حق تعالی ما را توانگر گردانیدو گناه ما را ببخشید و حاجت ما را روا کرد. (قصص الانبیاء ص 84). و اگر حاجتمندی درآمد حاجتش را روا کنی. (قصص الانبیاء ص 187).
گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه
هر حاجتم که باشد در وی روا کنم.
مسعودسعد.
ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر
خدای عز و جل حاجت زمانه روا.
مسعودسعد.
هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام
هرحاجتی که افتد رایت کند روا.
مسعودسعد.
و از بعد آن امیر اسماعیل ایشان را نیکو داشتی و حاجتهای ایشان راروا کردی. (تاریخ بخارا).
مراد بی مرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن.
نظامی.
گنهکاران عالم را دعا کرد
خدایش جمله حاجتها روا کرد.
نظامی.
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند.
حافظ.
، رواج دادن. ترویج. رایج کردن:
که آنجاکند زند و استا روا
کند موبدان را بدان بر گوا.
دقیقی.
، اجازت دادن. تجویز کردن. جایز شمردن. مجاز و مجری ساختن. تصویب کردن. روا داشتن. روا دیدن. نافذ و جاری ساختن. رجوع به روا داشتن و روا دیدن و روا شود: پس خالد مهتران یمامه را گرد کرد و گفت خلیفه و پیغمبر این صلح از شما نمی پسندد. ایشان ده تن سوی ابوبکر شدند... پس ابوبکر آن صلح روا کرد. (تاریخ بلعمی).
بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر
پیران روا کنند بلی مکر با جوان.
ناصرخسرو.
چون نگوییش که تا چند کنی بر من
تو روا زرق و ستمکاری وغداری.
ناصرخسرو.
ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب
مر ترا خوانده و خودروی نهاده به نشیب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ رُ تَ)
جدا کردن. انتخاب کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ دَ)
با هیاهو و اشتلم و دروغ و نسبت های ناروا و گاه دسته جمعی، کسی را بد جلوه دادن و مایۀ آبروریزی او را فراهم ساختن
لغت نامه دهخدا
تصویری از ها کردن
تصویر ها کردن
گرم کردن دست یا هر چیز سرد به وسیله حرارت نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابا کردن
تصویر ابا کردن
سر باز زدن امتناع کردن سرباز زدن ابا داشتن ابا آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادا کردن
تصویر ادا کردن
گزاردن پس دادن باز پرداختن توختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوا کردن
تصویر بلوا کردن
آشوباندن شوراندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنا کردن
تصویر بنا کردن
عمارت کردن ساختمان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوار کردن
تصویر آوار کردن
در بدر کردن، خراب کردن ویران ساختن، غارت کردن چپاول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بول کردن
تصویر بول کردن
شاشیدن گمیز ریختن چامیدن شاشیدن ادرار کردن گمیز انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هو کردن
تصویر هو کردن
کسی را بد جلوه دادن و مایه آبروریزی او را فراهم ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوش کردن
تصویر بوش کردن
سعی کردن، کوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا کردن
تصویر وا کردن
گشودن، باز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوا کردن
تصویر آوا کردن
خواندن دعوت طلبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آرزو کردن دل خواستن آرزومند شدن میل یافتن: عروس گل در هودج زمردنی عنچه گلستان و هوس نوای هزار دستان میکرد
فرهنگ لغت هوشیار
بد گفتن، ذم کردن، دشنام دادن، باز کردن حروف الفبا، تقطیع کردن لفظ را به حروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبا کردن
تصویر هبا کردن
نابود ساختن، ضایع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوا کردن
تصویر سوا کردن
انتخاب کردن، جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوا کردن
تصویر دوا کردن
شفا دادن، مداوا کردن، بهبود بخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هو کردن
تصویر هو کردن
((هُ. کَ دَ))
مسخره کردن، بی آبرو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هبا کردن
تصویر هبا کردن
((هَ. کَ دَ))
تباه کردن، نابود ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوا کردن
تصویر نوا کردن
((نَ. کَ دَ))
دستگیری کردن، کمک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوا کردن
تصویر گوا کردن
((گُ. کَ دَ))
شاهد گرفتن، به شهادت خواستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادا کردن
تصویر ادا کردن
به جای آوردن، گزاردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اهدا کردن
تصویر اهدا کردن
پیشکش کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
افتتاح، باز کردن، تاسیس، گشودن
متضاد: بستن، مسدود کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جدا کردن، از هم جدا کردن، انتخاب کردن، برگزیدن، دست چین کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد