تباه کردن. نابود ساختن. (ناظم الاطباء). ضایع کردن. از بین بردن. هبا داشتن: سیرت این چرخ کنون یافتم بایدمان کرد بدین ره هباش. ناصرخسرو. اسب بچار صولجان گوی زمین کند هبا طاق فلک بیا گند هم به هبای معرکه. خاقانی. ترک آورد زر و زن و فرزند و خانمان و اسباب ملک و مال سراسر هبا کند. مظهر دهلوی (از ارمغان آصفی). ، ریزریز کردن، ساییدن، بخار کردن. (ناظم الاطباء)
تباه کردن. نابود ساختن. (ناظم الاطباء). ضایع کردن. از بین بردن. هبا داشتن: سیرت این چرخ کنون یافتم بایدمان کرد بدین ره هباش. ناصرخسرو. اسب بچار صولجان گوی زمین کند هبا طاق فلک بیا گند هم به هبای معرکه. خاقانی. ترک آورد زر و زن و فرزند و خانمان و اسباب ملک و مال سراسر هبا کند. مظهر دهلوی (از ارمغان آصفی). ، ریزریز کردن، ساییدن، بخار کردن. (ناظم الاطباء)
هوس داشتن. در هوس افتادن. خواستن. خواهانی و آرزو کردن: چنان به پای تو در مردن آرزومندم که زندگانی خویشم چنان هوس نکند. سعدی. هوس کرده بودم که کرمان خورم به آخر بخوردند کرمان سرم. سعدی
هوس داشتن. در هوس افتادن. خواستن. خواهانی و آرزو کردن: چنان به پای تو در مردن آرزومندم که زندگانی خویشم چنان هوس نکند. سعدی. هوس کرده بودم که کرمان خورم به آخر بخوردند کرمان سرم. سعدی
هجو کردن. (ناظم الاطباء). مسخره کردن. مذمت کردن. دشنام دادن. مضحکه قرار دادن. ذم کردن. هجا گفتن. بدگفتن و فحش دادن و استهزاء کردن در شعر ’: خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند. ’ (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 30). هجا کرده ست پنهان شاعران را قریعآن کور ملعون چشم گشته. عسجدی (دیوان چ طاهری شهاب ص 35). ترا هجا نکند انوری معاذاﷲ نه او که از شعرا کس ترا هجا نکند نه از بزرگی تو زانکه در معایب تو چه جای هجو که اندیشه هم کرانکند. انوری. ، تهجیه. (تاج المصادر بیهقی). جدا کردن هجاهای یک لفظ. باز کردن هجای الفاظ. تقطیع کردن لفظ را به حروف. و رجوع به هجا و هجاء و هجو شود
هجو کردن. (ناظم الاطباء). مسخره کردن. مذمت کردن. دشنام دادن. مضحکه قرار دادن. ذم کردن. هجا گفتن. بدگفتن و فحش دادن و استهزاء کردن در شعر ’: خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند. ’ (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 30). هجا کرده ست پنهان شاعران را قریعآن کور ملعون چشم گشته. عسجدی (دیوان چ طاهری شهاب ص 35). ترا هجا نکند انوری معاذاﷲ نه او که از شعرا کس ترا هجا نکند نه از بزرگی تو زانکه در معایب تو چه جای هجو که اندیشه هم کرانکند. انوری. ، تهجیه. (تاج المصادر بیهقی). جدا کردن هجاهای یک لفظ. باز کردن هجای الفاظ. تقطیع کردن لفظ را به حروف. و رجوع به هجا و هجاء و هجو شود
شاهد گرفتن. به شهادت خواستن: بدو گفت کین دختر خوب چهر به من ده به من بر گوا کن سپهر. فردوسی. گوا کرد بر خود خدا و رسول که دیگر نگردم به گرد فضول. فردوسی
شاهد گرفتن. به شهادت خواستن: بدو گفت کین دختر خوب چهر به من ده به من بر گوا کن سپهر. فردوسی. گوا کرد بر خود خدا و رسول که دیگر نگردم به گرد فضول. فردوسی
برآوردن خواهش کسی. اسعاف. اجابت کردن. انجاز. نجز. مقضی کردن. استجابت کردن. رجوع به روا داشتن و روا شود: سه حاجت روا کن مرا هم کنون بدان تا نیایم زدینت برون. شمسی (یوسف و زلیخا). دنیا بمهر حاجت من می روا کند از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم. ناصرخسرو. پانصد حاجت وی را روا کنم. (قصص الانبیاء ص 69). حق تعالی ما را توانگر گردانیدو گناه ما را ببخشید و حاجت ما را روا کرد. (قصص الانبیاء ص 84). و اگر حاجتمندی درآمد حاجتش را روا کنی. (قصص الانبیاء ص 187). گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه هر حاجتم که باشد در وی روا کنم. مسعودسعد. ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر خدای عز و جل حاجت زمانه روا. مسعودسعد. هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام هرحاجتی که افتد رایت کند روا. مسعودسعد. و از بعد آن امیر اسماعیل ایشان را نیکو داشتی و حاجتهای ایشان راروا کردی. (تاریخ بخارا). مراد بی مرادی را روا کن امید ناامیدی را وفا کن. نظامی. گنهکاران عالم را دعا کرد خدایش جمله حاجتها روا کرد. نظامی. گر می فروش حاجت رندان روا کند ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند. حافظ. ، رواج دادن. ترویج. رایج کردن: که آنجاکند زند و استا روا کند موبدان را بدان بر گوا. دقیقی. ، اجازت دادن. تجویز کردن. جایز شمردن. مجاز و مجری ساختن. تصویب کردن. روا داشتن. روا دیدن. نافذ و جاری ساختن. رجوع به روا داشتن و روا دیدن و روا شود: پس خالد مهتران یمامه را گرد کرد و گفت خلیفه و پیغمبر این صلح از شما نمی پسندد. ایشان ده تن سوی ابوبکر شدند... پس ابوبکر آن صلح روا کرد. (تاریخ بلعمی). بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر پیران روا کنند بلی مکر با جوان. ناصرخسرو. چون نگوییش که تا چند کنی بر من تو روا زرق و ستمکاری وغداری. ناصرخسرو. ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب مر ترا خوانده و خودروی نهاده به نشیب. ناصرخسرو
برآوردن خواهش کسی. اسعاف. اجابت کردن. اِنجاز. نَجْز. مقضی کردن. استجابت کردن. رجوع به روا داشتن و روا شود: سه حاجت روا کن مرا هم کنون بدان تا نیایم زدینت برون. شمسی (یوسف و زلیخا). دنیا بمهر حاجت من می روا کند از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم. ناصرخسرو. پانصد حاجت وی را روا کنم. (قصص الانبیاء ص 69). حق تعالی ما را توانگر گردانیدو گناه ما را ببخشید و حاجت ما را روا کرد. (قصص الانبیاء ص 84). و اگر حاجتمندی درآمد حاجتش را روا کنی. (قصص الانبیاء ص 187). گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه هر حاجتم که باشد در وی روا کنم. مسعودسعد. ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر خدای عز و جل حاجت زمانه روا. مسعودسعد. هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام هرحاجتی که افتد رایت کند روا. مسعودسعد. و از بعد آن امیر اسماعیل ایشان را نیکو داشتی و حاجتهای ایشان راروا کردی. (تاریخ بخارا). مراد بی مرادی را روا کن امید ناامیدی را وفا کن. نظامی. گنهکاران عالم را دعا کرد خدایش جمله حاجتها روا کرد. نظامی. گر می فروش حاجت رندان روا کند ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند. حافظ. ، رواج دادن. ترویج. رایج کردن: که آنجاکند زند و استا روا کند موبدان را بدان بر گوا. دقیقی. ، اجازت دادن. تجویز کردن. جایز شمردن. مجاز و مجری ساختن. تصویب کردن. روا داشتن. روا دیدن. نافذ و جاری ساختن. رجوع به روا داشتن و روا دیدن و روا شود: پس خالد مهتران یمامه را گرد کرد و گفت خلیفه و پیغمبر این صلح از شما نمی پسندد. ایشان ده تن سوی ابوبکر شدند... پس ابوبکر آن صلح روا کرد. (تاریخ بلعمی). بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر پیران روا کنند بلی مکر با جوان. ناصرخسرو. چون نگوییش که تا چند کنی بر من تو روا زرق و ستمکاری وغداری. ناصرخسرو. ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب مر ترا خوانده و خودروی نهاده به نشیب. ناصرخسرو